ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امام حسن عسکرى(ع)، فرزند امام هادى(علیه السلام)، در روز ۸ ربیع الثّانى یا 24 ربیع الاوّل سال 232 هجرى قمرى در مدینه به دنیا آمد.
نام مادر گرامى آن حضرت را، سوسن و بعضى «سلیل» و «حُدَیْث» نیز گفته اند.
آن حضرت بعد از شهادت پدر بزرگوارش در 22 سالگى به مقام امامت رسید.
برنامه و مواضع او به عنوان مرجع فکرى شیعیان قلمداد گردید و مصالح عقیدتى و اجتماعى آنان را کاملاً مراعات میکرد.
در عصر آن حضرت، دشوارى ها و گرفتارى هایى پیش آمد که از قدرت عبّاسیان کاست، تا جایى که موالى و ترکان بر حکومت دست یافتند، ولى فشار و شکنجه و آزار نسبت به امام و یارانش تخفیف پیدا نکرد.
متوکّل او را به زندان انداخت، بیآن که سبب آن کار را بگوید! عبّاسیان تلاش میکردند که امام عسکرى(علیه السلام) را در دستگاه حکومت وارد کنند تا پیوسته مراقب او باشند و او را از پایگاه هاى خویش و از یاران و پیروانش دور سازند.
آن حضرت نیز مانند پدر بزرگوارش ناچار شد در سامرّا اقامت کند و زیر نظر باشد.
آن عزیز مفسری بینظیر برای قرآن مجید بود.
دوران عمر ایشان سه مرحله داشت:
۱) ۱۳ سال در مدینه
۲) ۱۰ سال در سامرا همراه پدر بزرگوارشان محمد تقی(ع) و قبل از امامت خویش.
۳) ۶ سال در سامرا که امامت امت شیعه را بعهده داشتند.
قدرت ظاهری بنی عباس به جایی رسیده بود که در تمام عمر کوتاه در تحت نظر و حالت تعبید و سه سال هم در زندان بودند. که زندانبان او صالح بن وصیف بود و او نیز دو غلام ظالم را بر زندان او گمارده بود تا او را آزار رسانند که بعداْ تحت تاثیر رفتار و اخلاق او قرار گرفته و از ستم بر او دست کشیدند.
معتمد ستمکار خلیفه وقت هر روز بر فشار و تنگی بر امام میافزود.
او در هشتم ربیع الاوّل سال 260 هجرى قمرى با توطئه معتمد خلیفه عبّاسى در شهر سامرّا، در 28 سالگى به شهادت رسید.
اگر وقت دارید این مطلب را مطالعه کنید
خداوند ظالمان را نیست فرماید
گهی اینجا، گهی آنجا، دیداری زود، ملاقاتی دور، کشیده و طویل، جمع شده همچون یخ بجای کم کردن حجم گسترش یافته و بزرگ
زمرمهای چون جیغ جغد، از ویرانههای یک شهر قدیمی نزدیک آبادیمان
منصور شده از دست دزدان و راهزنان گریزپای سنگین در هم شدهای چون کلاف درهم پیچیده سردرگم ، پنهان شده در گونهای پیر در بیابان دور دست، نزدیک کوه قاف
خواب و بیدار شده از بوی گزنهی تند و تیز برگهای شببو
روزی دیگر چون گرگی درنده افتاده در گلهی بزان بیچوپان، چسبیده به آغل میشهایی چون گاوهای شاخ بلند موی کوتاه دم دراز، سم پهن
گرفتار در صخرههای پر از آب در دشتی پر از لالههای واژگون در دامنهی کوههای دماوند، همچون پشم زده در حلاجی آقا نداف
مرکز چرخ را گرفته چونان طناب پیچیده دور گردن کرگدن گوش کوتاه ، دهانی چون غار، فراخ سر برزمین تنها نشسته در آنطرف جادههای تنهایی
بیآب پر از خارهای بران چون تیغی در دست میمون زشت،دم پرپشت در قلعههای بر بلندای کوه الوند چون قله شیرکوه
مانده در مرداب
درجا
چمپاتمه زده غمگین
در گل مانده
در جا
آنجا که شب چادر سیاه خود را سراسر گسترده و با بندی که بزودی پاره خواهد شد
روشنایی نور خورشید این چادر را پاره خواهد کرد
بدون هیچ تراجمی و افکاری که باید جمع گردد و بتواند این مفاهیم را درک کند
حسش نیست
انگار که توانی برای این درک نیست
خالی و پوچ
همچنان نیزه های براق
شکافنده و آزار دهنده هستند
و اگر نباشد چطور می توان بر سیاهی فائق آمد
در خیال خویش مشکل بتوان چنین آسان پیروز شد
بنظر ممکن نمی آید
ولی ناممکن هم نیست
حقیقت در باور است
و این باورها را باید کنار زد!
با تفکری دیگر
با روشی دیگر
روشنی می خواهد
تا بتوان نفوذ کرد
در عمق ظلمت
بنام متحول کننده احوال
توضیح: چون این نمایشگاهها مثل اینکه هرساله است و ما هم بخاطر بچههایمان در یکی از شهرهای محل اقامت آنها ناچاراً ما را به این نمایشگها میبرند و باعث نوشتن این نوشتهها میشوند و من هم لابد میشوم قضیه آقا مصطفی را پیش بکشم. امسال بخاطر دخترم رفتیم یزد پارسال هم که بخاطر پسرم رفتیم رفسنجان . خواستم بدانید قسمت اول سخن تکراری است ولی ادامهاش نه!
********************************************************************
پانزده شانزده سال قبل که ساکن شهر کرمان بودم و موتورسیکلت وسیله نقیله، برای تهیه وسیلهای یدکی از موتور ما را حواله دادند به دکان آقا مصطفی روبروی بازار مظفری خیابان میرزارضا کرمانی نزدیک میدان مشتاق.
وقتی به این مغازه رسیدم بسیار شلوغ بود. در هرحال وقتی که توانستم وسیله را بخرم از قیمت آن تعجب کردم ظاهراْ تفاوت آن خیلی ارزانتر از بازار بود.
درد سرتان ندهم این مغازه و مغازه دار چند ویژگی داشت که شلوغی آن بنظرم که اینها بودند را باعث شده بود:
* این آقا مصطفی بسیار خوش برخود و خوش اخلاق بود.
* اجناساش را با سود بسیار کم میفروخت لذا مشتری زیادی داشت و جبران آن با فروش بالا میشد.
* با حوصله بود و با محبت.
* هیج وسیلهای را نبود که نداشته باشد.
* دوستان زیادی در مغازهاش کمکاش میکردند.نه برای مزد بلکه از سر دوستی و ....
* وقتی وارد میشدی با شلوغی، او از همان پشت میز باهات حال و احوال میکرد. هرچند به وقتش وسیلهای که میخواستی میداد.
* خیلی از وسایل را خودت میتوانستی برداری و واررسی کنی
* پس دادن وسیلهای که بکارت نمیآمد هیچ منعی نداشت.
* .... و دیگر خوبیهااز هزاران خوبی او که رد بشم باید اشاره کنم که:
* وسایل و لوازم یدکی در این مغازه شلوغ و بینظم روی هم و..... تلانبار بود.
* گاهی با مشتری گرم میگرفت که حوصله را سر میبرد..... بیشتر مشتریان بخاطر اخلاقاش مشتریاش بودند نه ارزانی کالاهایش
*****نمایشگاه بهاره یزد******
دیروز بخاطر دیدار رفتیم یزد، اول که وارد میشویم از طرف کرمان شروع یزد ،شهر رحمت آباد است بجای سرعت گیر کوههای از اسفالت ریختهاند هر صد و یا دویست متر که پدر(بقول خودشان پیر) ماشین را میسوزاند وداغان ، آخر شهرداری حمیدیا بجای یک دستانداز کوچک که هزینه کمی دارد چندین ماشین آسفالت را وسط تلانبار کرده که از نظر کارایی همان دستانداز کوچک هم انجام میدهد که خراب کردن ماشینها و سایل نقلیه است! نه سرعت گیر بودن کسانی که سرعت دارن هیچ توجهای به آنها نه داشته نه خواهند داشت! مطمئن باشید چه کوه باشد چه جوی و چه کوچک
از این کوهها که رد شدیم میدان امام حسین بطرف ورزشگاه نصیری و سپس چندین کیلومتر جلوتر یک سوله که شده نمایشگاه بهاره مثل همه شهرهای دیگه!
وقتی رسیدم این نمایشگاه مرا بیاد آن مغازه انداخت.از نظر شلوغی و تلانبار بودن وسایل داخل غرفهها و ....این فروشندهها برعکس آقا مصطفی نه اجناسشان خوب بود همه بنجل (البته با اغراق)و تاریخ مطول و.... فروش تکی هم که کمتر داشتند برای ده تومان ارزانتری باید یک کارتن بخری یا جین و... جنس فروخته شده پس گرفته نمیشودجنس قابل وارسی نبوده و.....بالاخره از حسنهای آقا مصطفی هیچ خبری نبود ولی بدیها را هزاران بیشتر داشتند.
مضاعف اینکه:هیچ کنترلی بر فوشندهها نمیشد.هر کس هرکسی بود.داخل سالن بعلت نداشتن تهویه و بوی سیر و سرکه و ترشی .... فلهای تنفر بر انگیز بود.بیرون سالن که گوشت و مرغ صفهایش بیانتها
یک غرفه پیدا میشد انگار معلوم نبود که این غرفه لوازم آریشی میفروشد یا لوله پولیکا یا نخود و لوبیا یا نوشابه و چای ..... یا پشتی و مبل و.....دستشویها که ندانستم کجاست.... هیچ کس جواب این بیمسئولتها و ..... را نمیداد.
^^^پیشنهاد^^^
نظر من اینه که وقتی مغازه دارها حق داشته باشند غرفه بگیرند این اوضاع پیش میآید، پس برای اینکه غرفهها سروسامان داشته باشند باید غرفه در اختیار شرکت تولیدی یا نماینده آن باشد و او هم حق فروش هیچ کالایی بجز همان تولیدات شرکت نباید داشته باشد
تا قیمتها فقط همان تخفیف عمده خرید مغازه نباشد بلکه فروش تولیدی باشد و....
در ثانی وقتی میخواهی جنسی بخری در یک غرفه بدانی که اگر جنس دیگری بخواهی کجا بروی نه اینکه از یک غرفه همه چیز قابل خرید باشد عین داروخانههای شهر و دیگر مغازههای شهر انواع اجناس انواع تولیدیها روی هم تلانبار باشد ( برعکس مغازهها که چیده و منظم شدهاند )و شلوغی بیخودی که انواع مشکلات را بوجود میآورد را شاهد باشیم.
برای وزارت بازرگانی هم آرزوی موفقیت داریم اما هرچند که این نمایشگاهها باعث بالا نرفتن قیمتهاست ولی فکری هم به محل و سرویسها و نوع کالاهای عرضه شده وفروشندهها ... نیز داشته باشد.
اما من گرفتار هزار اندیشه تاریک،
وای از آن همه ناپسندی و زشتی،
گویم چه بود که ما را بسر نیامد،
اما او را کمال آمد.
آیا او کامل گشته و ما همچنان ناقص.
رهایم کن ای فکر پلید.
ای دریای ظلمانی ای راه ناتمام .
وای از این همه بیوفایی.
بلایی را گرفته که رهاییاز آن بسیار سخت مینماید.
مگر نه؟
جواب آید که آهای مردمان نامردم.
ای نامحرمان حرامزاده فکریست که رهایم نمیکند.
باز آی رهایی به لانهات،
به این آشیانه تنهایی.
همان مسکن اصلی.
رها شو از غم و رنج بسیار.
تنها شو.
بپر از دیوار جدایی ،
های ناآشنای دیرین.
رها شو از همه غمهای دنیا.