ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به مناسبت روز ارتش جمهوری اسلامی ایران
آمد توطئه ای که دست توانا را بگیرد از ملت معلوم نبود که کوته فکری است یا نداستن مسئله, اما آن پیر جماران بگرفت جلو آنرا و بست راه فتنه را که دشمن ملت و دوست نزدیکبین هر دو خواستار آن بودند. معلوم شد بلند نظری او.
و امروز روز ارتش است. روز بازوی ملت برای دفاع از کشور . همان ارتش که سردارانش چون صیاد و بابایی و .... بر تارک این کشور درخشیدند و روشنی دادند و درس مقاومت و ایثار دادند به هر یک از سربازان این کشور. امروز هم همچنان این دلاور مردان در جای جای کشور چون کوه استوار برای هر نوع دفاع و مبارزه ای با هر کس که خباثت بورزد و بد نگاه کند به این خاک؛ از خارج باشدیا داخل تفاوت ندارد ، او آماده است برای دفع آن. این ارتش همان برادر ملت است و امروز قویتر از دیروز و دیروز هم ارتش قوی بود همانطور که قوی خواهد ماند و برقرار انشاءالله.
بنام نور آخر
چشمهای دیدم راه به راه
در راهی کمتر کوتاه
آن طرف باغی سبز و دور
کوهی سبز به افلاک آبی سر به سر
ابری تار بر کوهی قهوهای سوخته
خاکستر بر اجاق نشسته کاهگلی بی آب
باری است بر دوشم سنگین و طاقت فرسا
سنگین چون بیابان سنگلاخ در کمر کوهی بزرگ
مینشینم بر سر راهی به امیدی
نیست شرط عقل بریدن
نیست حقم روز قیر تن
جاریست زندگی در کنارم در برم
بی برم چون شاخه خشک
چون ماری خزیده در آفتاب تموز
ارغوان تن باطناش را ننگرم
شیرین کام زهرش را نچشم
چشم بر در از دور در فراق
فرق است بین در و دیوار
هم کرم و بی بصر ، بی صبر و بی پر
راستش را بگو چه خواهی از بشر
نازم در انگشت نه بر سرانگشت
رازهاست در دست رازق برقرا
بیقراری میکنی هر دم جای گل
شوق تن دارم که بیتن باشم
نیزهها برکشم در کار تو
تیره گشته آنجای افق
ابر و آب چاه شوق
تار است چشمان گوهری
تاراج گشته قافله در گذری
نازک گشته شیشهی بازیها
بازی گشته همه کارها
گشته کارها سربازی
سربازی و عشق بازی در میان کارزار
زار گشته روزگار امروز ما
با این دیدگاه بی رمق استاد ناب
تقویم بی ورق را چه گویی
سال بی روز را چه بویی
تو در میان و او در نیام
ما کجا اندر سوی شام
می بینم نیلوفر ارغوانی را
فیلی با خرطومی در گونی
ساز تیره تارش کجاست
تار مشکی اشکش چراست
موی طلایی خاکستری
خاکستر تنور چرا مشکی است
اشک ماتم هم امروز تاریک
تاریک هم جزی است از تاری
تار مویی هم به هوای نوریست
ظلمت کابوس هم از جوریست
بنام آفریننده آتش
گویند روزی آب جوشی در ضایفتی بر دست مفلوکی بریخت و دستش بسوخت، ناله بلند نمود که آی دستم آتش گرفت! آی دستم سوخت.
عارفی که در مجلس بود پرسید: آتش از کجاست؟ آب آتش را خاموش میکند در آب که آتش نیست!
مرد بعد از فراغت از سوختگی و آرامش تبسمی نمود.
عارف بگفت: بدان که در آب آتش نیست بلکه ظهور آتش است.
اعمال ما نیز اگر شر باشند باعث ظهور آتش دوزخ میشوند هرچند که اکنون آن آتش با این چشم دیده نمیشود.