ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هوالمحبوب
چون نگینی سبز خود را بالای تپه ماهوری دور نمایان میکرد
آنجا را میشد دوست داشت به اندازه قلبش و تپشاش
آنرا از حرکت شاخههایش که در جریان باد همچون خون در رگها از بین آنها میگذشت
پائینتر جلوی درخت چنار جادهای که در دور دستها در دشت سراشیبی گم میشد
و بالاتر چون دکلی نخراشیده از پهنای آن همه چیز را بیریخت مینمود
ترکیبی ناهمگون
نخراشیده
کج و واج
بی نظم
ناسازگار با طبعت
بیریخت
گهی اینجا، گهی آنجا، دیداری زود، ملاقاتی دور، کشیده و طویل، جمع شده همچون یخ بجای کم کردن حجم گسترش یافته و بزرگ
زمرمهای چون جیغ جغد، از ویرانههای یک شهر قدیمی نزدیک آبادیمان
منصور شده از دست دزدان و راهزنان گریزپای سنگین در هم شدهای چون کلاف درهم پیچیده سردرگم ، پنهان شده در گونهای پیر در بیابان دور دست، نزدیک کوه قاف
خواب و بیدار شده از بوی گزنهی تند و تیز برگهای شببو
روزی دیگر چون گرگی درنده افتاده در گلهی بزان بیچوپان، چسبیده به آغل میشهایی چون گاوهای شاخ بلند موی کوتاه دم دراز، سم پهن
گرفتار در صخرههای پر از آب در دشتی پر از لالههای واژگون در دامنهی کوههای دماوند، همچون پشم زده در حلاجی آقا نداف
مرکز چرخ را گرفته چونان طناب پیچیده دور گردن کرگدن گوش کوتاه ، دهانی چون غار، فراخ سر برزمین تنها نشسته در آنطرف جادههای تنهایی
بیآب پر از خارهای بران چون تیغی در دست میمون زشت،دم پرپشت در قلعههای بر بلندای کوه الوند چون قله شیرکوه
مانده در مرداب
درجا
چمپاتمه زده غمگین
در گل مانده
در جا
آنجا که شب چادر سیاه خود را سراسر گسترده و با بندی که بزودی پاره خواهد شد
روشنایی نور خورشید این چادر را پاره خواهد کرد
بدون هیچ تراجمی و افکاری که باید جمع گردد و بتواند این مفاهیم را درک کند
حسش نیست
انگار که توانی برای این درک نیست
خالی و پوچ
همچنان نیزه های براق
شکافنده و آزار دهنده هستند
و اگر نباشد چطور می توان بر سیاهی فائق آمد
در خیال خویش مشکل بتوان چنین آسان پیروز شد
بنظر ممکن نمی آید
ولی ناممکن هم نیست
حقیقت در باور است
و این باورها را باید کنار زد!
با تفکری دیگر
با روشی دیگر
روشنی می خواهد
تا بتوان نفوذ کرد
در عمق ظلمت
اما من گرفتار هزار اندیشه تاریک،
وای از آن همه ناپسندی و زشتی،
گویم چه بود که ما را بسر نیامد،
اما او را کمال آمد.
آیا او کامل گشته و ما همچنان ناقص.
رهایم کن ای فکر پلید.
ای دریای ظلمانی ای راه ناتمام .
وای از این همه بیوفایی.
بلایی را گرفته که رهاییاز آن بسیار سخت مینماید.
مگر نه؟
جواب آید که آهای مردمان نامردم.
ای نامحرمان حرامزاده فکریست که رهایم نمیکند.
باز آی رهایی به لانهات،
به این آشیانه تنهایی.
همان مسکن اصلی.
رها شو از غم و رنج بسیار.
تنها شو.
بپر از دیوار جدایی ،
های ناآشنای دیرین.
رها شو از همه غمهای دنیا.
بسمه تعالی
در خاطرم نشسته، بهاری و سرسبز است.
چون نسیمی روح نواز بر تمام وجودمان اثری مطلوب نهاده، خیره بر من و من مبهوت او؛ عجب هنگامه ای است, می دمد جانی تازه بر وجود مردهام.
هیچ انکاری ندارم شرم از من فنا شده، باورم نیست اما یک حقیقت بر جانم دراویشی می کند آیا او باور دارد این واقعیت را؛ سراسیمه هستم!
دست و پا گم کرده ام, نمی دانم این دیگر چه راهی است.
در آغوشم گرفته چون پدری, نوازشم می کند چون مادر؛ احساس آرامش دارم چه ارزشمند است.
آزاد می بینم در امنیت هستم در پناه او٬او بسیار مهر دارد گرمی دستش و لطافت گفتارش و رفتارش چه مهربان است.