انار

انار

معرفی انار و دلمشغولیهای یک هموطن
انار

انار

معرفی انار و دلمشغولیهای یک هموطن

گربه

یا کریم

دیواری کوتاه در نزدیکی آن مناره کمی قامت بلندها را حیران خود می کرد. هنوز کسی آن گربه را نتوانسته بود در روی آن بلندی دیوار کوتاه دنبال کند چون بسرعت در بالای آن متاره خود را نمایان میکرد.

سبز بود اما نه به سبزی سفره هفت سین، همه در عجب بودند که رنگ این گربه چرا چنین به سبزی نشان می دهد بخصوص در غروب آفتاب ؟ اصلاً درست بود این دیدن.

در بچگی خواهر کوچکمان می گفت گربه ها را اذیت نکنید که خدا خیلی ناراحت می شود در این فکرها بودم که چند بچه گربه که از زمان تولد در  منزلمان جا خوش کرده بودند اعصاب برایمان نگذاشته بود در آن غروب همه بچه گربه ها را از سالن خانه بیرون کردم اما یکی خود را زیر دیگ آش ایستاده در کنار دیوار  قایم کرد نه زورم می رسید که دیگ را حرکت دهم نه بچه گربه از زیر آن بیرون می آمد یک ترکه بلند درخت انار پیدا کردم و از یک طرف به سمت بچه کربه می زدم که از طرف دیگر بیرون بپرد یا برود اما او سماجت کرد نمی دانم چه شد صدای ناله او را شنیدم و دست ازش کشیدم.

روز بعد جنازه بچه گربه در زیر دیگ تمام وجوم را سوزاند هنوز غم آنرا احساس میکنم!

حسرت

یا حق

گاهی انسان برای نداشتن چیزهای بزرگ حسرت می خورد

و گاهی کوچکها انسان را رها نمی کنند

صبح وقتی من سمپاشم هرچه بخواهی اذیت کرد تا بعد از یک روز معطل آن شدن بالاخره سمپاشی نصفه و نیمه کردم در برگشتن دیدم که همسایه مان خیابان را از مانده گوگرد های باقی مانده در سمپاش مسیر طولانی را آلوده کرده....

برای یک کوچک بزرگ حسرتی خوردم که نگو!

... اصلاً می دانید چه میگویم

مثل این می ماند که شما محتاج نان شب باشید و همسایتان سطل زباله بیرون درب خانه گذاشته اش پر از مانده پلو و خورشت!

مدرسه

بنام بخشایشگر بی همتا

هنوز آنروز را فراموش نمی کنم یعنی نمی شود فراموش کرد، پدرم میخ میکرد و من دانه می انداختم! آن زمانها  کشت کولک(پنبه) در منطقه رسم بود که زمین را با وسیله ای که میخ کولک کاری می نامیدند زمین را سوراخ می کردند عمق میخ حدود 10 سانتی متر می شد و قطری حدود یک سانت داشت. سپس فردی دیگر که معمولاً کودکان بودند دانه های پنبه را که شب خیسانده بودند و آماده سبز شدن بودن(نیکو کرده بودند) را داخل آن سوراخهای منظم که در یک خط و کامل ردیف بود می ریختند هر سوراخ فقط یک دانه نه بیشتر! فلسفه کار را درست نمی دانم نیروی کار ارزان بود یا زمین سفت بود یا اقتصادی بود که هیچ دانه ای بدون سبز شدن نباشد یا بعلت خشک بودن منطقه بود که چنین کشت می کردند کار بسیار مشقت آوری بود که همه کولک کاران چه میخ زن چه دانه انداز ناراضی بودند ولی هرچه بود چنین بود و روزگاری سخت بود.

بروم سر وقت کشت خدا بیآمرز پدرم که تازه شغل کشاورزی را اختیار کرده بود دستش مثل میخ زنهای ماهر تند نبود آنها دو نفر دانه انداز هرچه هم سریع بودند گاهی عقب می افتادند ولی من تنهایی تمام سوراخهایی که او آهسته می توانست ایجاد کند را در یک لحظه دانه می انداختم و بیشتر وقت هم بیکار بودم و چقدر دانه انداز خوشحال است که نه اینکه عقب نیست بلکه در تمام زمان کار استراحت کند.

در هر حال آن روز فراموش نشدنی داشتیم در زمین قد خیابان (همه قطعات زمینها یک نام داشت برای آدرس دادن و... ) در حال کشت بودیم که حسین ذوالفقاری با موتور آمد آنجا پدرم را مخاطب قرار داد که ما در ناصریه(روستهای هم جوار روستای ما جمشیدآباد) سپاه دانش(سرباز معلم) آورده ایم پسرت را نمی خواهی بفرستی مدرسه درس بخواند و فردا بی سواد نباشد. پدرم گفت داریم کار می کنیم پس کولکاری و کشت و کار چی می شود؟!  با هم مقداری مذاکره کردند و پدر اجازه داد که کار تعطیل شود و من برم مدرسه.

باید یادآور شوم که زمان پنبه کاری فروردین است یعنی آن سال من و بقیه بچه ها برای اولین با پا در مدرسه می گذاشتیم بجای مهر فروردین رفتیم مدرسه چه روزی از ماه بوده نمی دانم حتماً تعطیلات نوروزی تمام شده بوده و حدود بیستم ماه باید بوده باشد!

نشستم پشت موتورش و رفتیم ناصریه خانه پدر حسین ، او هم یک اتاق کوچک را اختصاص داده بودند به کلاس و معلم هم نمی دانم کجا زندگی می کرد یا مهمان بود تا سامان گرفتن  مدرسه، حسین رفت با موتور از روستاهای اطراف و دانش آموز آورد تا بالاخره کلاس و مدرسه تشکیل شد.

چون هنوز نه میزی و نه نیمکتی داشتیم همه ما و معلم همه روی دیوار حیاط منرل علی محمد حسن (پدر حسین ذوالفقاری) نشستیم و باب آشنایی شروع شد و چون روز اول بود هر کدام از جایی و همه به نوعی با هم غریب بودیم تا نزدیک ظهر کار دانش آموز پیدا کردن و آوردن و این شروع ادامه داشت و معلم هم چون دفتر و کتاب و تخته ای نبود ما را با بازی لنگ لنگک چشم بسته سر گرم کرد، یعنی یک نفر (دانش آموزان اولی و نو و از هر سنخ) چشمش را می بستند و باید بصورت لنگ لنگ ( لی لی) کردن و یک پایی برود و دست بزند به دیگر بچه ها هر کس در آن محیط بهش دست می خورد می سوخت و باید جایش با فرد چشم بسته عوض می شد.

کار نداریم بالاخره در این بازی من بعد چه مدت سوختم و چشم ام را بستند و راهی میدان شدم که چون خیلی خیره بودم و با سرعت می رفتم و بی دقتی کردم سرم را کوبیدم به دیوار و چنان روز اول مدرسه برایم کوفت شد که نگو گریه و اشک و باد کردن پیشانی همه بر سرم آوار شد.

ترس معلم از دسته گلی که آب داده در چهره اش پیدا بود و ما که از این چیزها جا نمی خوردیم با اشاره و لکنت زبان رساندیم که مهم نیست آنروز مدرسه تعطیل شد و آمدیم خانه و تا روز بعد!

بالاخره روز اول مدرسه هرچند با کار شروع شد ولی بازی آن برایم سرشکستنک داشت و هنوز وقتی فکر میکنم جای آن کوفتگی درد میکند!!!

اسقاط

یا ذوالجلال ولاکرام

دورانی که شاد بود گذشت

کمی پیچیده شده

انگار رنگ و بوی ندارد

همچنان مثل مرده

زندگی می کند

شاید اولش خیلی بهتر بود ، حتماَچنین بود

امروز همه چیزش مرده شده است

قدیمی ترین وبلاگ ایران امروز چنان گوری است و قبری برای نشان دادن انتهای بی عرضگی و نتوانتستن

آیا پرشین بلاگ امروز همین دلمردگی را ندارد

چه بود و چه شد

دیگران رشد می کنند

ایشان از بام به قهر چاه فرو افتاده

شاید ته گور

بوی کاکائو

                                     بنام خالق زیبایی ها                                  

                    ۱۳۸۰/۶/۲۷ برابر با اول رجب در عربستان                  

ما دیروز صبح ساعت ۶ به جده رسیدیم و ساعت ۲ بعد از ظهر در مدینه در هتل دله سکنی گذیده ایم.

خاطره زیر بمناسبت ماه رجب قلمی می شود امید که مورد استفاده قرار گیرد.

شاید برای کسانی که اول ماه رجب یا ماه رمضان به عمره رفته باشند چه  در مدینه یا مکه حال و هوایی دیگر حاکم می شود که برای ماه رمضان با ایران هرچند متفاوت است اما قابل لمس می باشد اما ماه رجب برای ما تازگی خاصی دارد و از این نظر باید افسوس خورد .

طبق معمول مغرب جهت ادای نماز به مسجدالنبی(ص) سه نفری که با هم بودیم یعنی(علی و اکبر و این حقیر) حرکت کردیم اما وقتی که وارد شدیم با مناظر جالب برخورد کردیم که قبلا مشاهده نکرده بودیم .
بوی کاکائو و شیر و... و سفره های افطاری که جای٬جای مسجد پهن بود و انسان را به عالم دیگری می برد.
هر سفره بسته به افراد نشسته بر سر آن نوعی تزیین معنوی و غذایی شده بود. مقداری نان شیر خرما و کاکائو یا شیر کاکائو و ... به نوعی افطارهای مساجد خودمان را یادآوری می کرد هرچند از زمین تا زیر آسمان تفاوت وجود داشت. ما به هم نگاهی معنی دار کردیم یعنی چه؟ مگر ماه رمضان شده؟ بالاخره با کلی هوشیاری فهمیدیم که رجب است یعنی اکبر تقویم بغلی را که بیرون آورد ۲۹ جمادی الاخره به زمان عربستان اول رجب.
اینجا سفره ها گروه گروه نیست ولی آنجا هر کس برای خود عالمی بهم زده. ما بعد از نماز عشا سفره می گسترانیم آنها قبل از نماز مغرب حتی قبل از غروب. همین جا یک توضیح را بدهم که آنجا تقریباْ با فاصله کمی بعد از غروب آفتاب اذان گفته می شود و حدود ۱۰-۱۵ دقیقه بعد اقامه و نماز. پس تا حدودی معلوم شد که سفره قبل از نماز برای آنها مفهوم دارد. بالاخره در حرکت بسمت مسجد قدیم جایی که به حرم نزدیک است و محراب و قبر پیامبر(ص) و صف هایی که از هم فاصله ندارند. ولی در مسجد به این بزرگی آنطور که ما انتظار داریم فاصله بین دو صف رعایت بشه نمی شود لذا هرچه نزدیکتر باشی این مسئله برای ما حل شده تر است.
همانطور که داریم رد می شویم این روزه داران ماه رجب که چقدر هم زیاد هستند تو را تعارف به نشستن سر سفره می کنند و سخت اعتقاد به ثواب افطاری دادن و ما همچنان تحریک شده بو طعم غذای ساده آن و اینکه روزه نباشی بر سر سفره بنشینی؟ بالاخره من که در این موارد طاقت کمتری از خود نشان می دهم دو رفیق خود را که هنوز خیلی با هم آشنایی نداریم راضی که بر سر سفره نشینیم و آنها عاقبت قبول کردند یک سفره که دو نفر بیشتر نبودند را انتخاب و با تعارف آنها نشستیم و با یک علیکی و مساءکم الله بالخیر و(صبحکم الله بخیر و العافیه)... شکراْ و دیگر بلغوریات عربی.

هنوز در این فکر خود غرقیم که آیا اینها نماز را چگونه می خوانند ؟ یعنی سرسفره و ... و اینکه ما آیا بخوریم چون روزه که نیستیم و برویم برای نماز در همین حین الله اکبر بلند شد و مسئله برای ما حل.!
انگار که آنها فکر نماز بیشتر از ما بودند همین ده دقیقه بین دو اذان و اقامه باید سفره جمع شود. خرماهایی که هسته ندارند و بشکل مکعب مستطیل در پلاستیک بسته بندی شده اند فنجانهای کوچک کاکائو و یا شیر کاکائو و قطعه نانهای محرک ذائقه و ... در سر سفره افطار همه را به سویی دیگر برده است.
بله با بسم الله شروع کردند و ما متعجب از این افطار زودهنگام و ما هم آنها را همرایی کردیم و هنوز خشمزگی آن بیادگار مانده است که کاش اینجا هم از این خبرها بود.

بعد از افطار سفره که یکبار مصرف است سریع پیچیده و آماده نماز و ما هم با خدا حافظی بطرف مقصد.

دلم راضی نمی شود یک تذکری دیگر را همراه این خاطره نکنم و افسوس دیگر چون می ترسم اگر نگویم در درونم سرطان گردد.

وقتی وارد مسجد نبی می شوی شاید بیش از هزارمتر از ابتدا تا انتها فاصله است و یک صف را که برای نماز تشکیل شده آنقدر مرتب و منظم و صاف است که اگر تیری از این ابتدا روی سینه اولی رها کنی  مطمئن باش که تا انتها بک یک نفر هم نمی خورد. اگر آن صف ها را با مساجد خودمان مقایسه کنیم مفهوم صف و نظم می توان گفت اینجا بین شیعیان علی(ع) وجود ندارد و این برای مان خیلی باید گفت زننده است که آنها اینطور منظم باشند و ما اینقدر بی نظم٬ جالب آنکه در مساجد ی که حتی فرشها بصورتی است که جای هر کسی را در یک محوطه مشخص کرده حتی جای پا و مهر باز ما آنقدر مواج و بی نظم می نشینیم که خنده دار می شود یعنی اگر تیری حتی وسط دو صف رها کنی اگر به نفر دومی نخورد حتما سومی را می کشد. چرا اینقدر به نظم بی توجه هستیم؟ آنها وقتی در صف قرار می گیرند  پای خود را درست در کنار پای فرد کنار قرار می دهند و با دست ما شیعه ها که وسطشان بی نظم هستیم درست می کنند حتی هیچ صفی را نمی توانی پیدا کنی که به اندازه یک نفر کم داشته باشد به قول آنها خلل داشته باشد آیا صف های نماز جماعت ما خلل ندارد؟ هر چند که خیلی از کارهایشان بخصوص پیرترهای آنها غیر قابل پذیرش و قبول است اما خوبی هایی هم که آنها دارند چرا ما یاد نمی گیریم مگر پیامبری که به آنها توصیه به نظم کرده به ما نکرده و علاوه بر آن اوصیکم بالتقوی و نظم امرکم که از علی(ع) ماست. و آیا اینچنین تشکیل صف نماز جماعت شایسته ماست.این نظم در دور خانه خدا که بصورت دایره هم هست کاملاً مشهود است و هیچ بی نظمی را مشاهده نمی کنید و آیا ما نباید تعجب کنیم.

هنوز آن روزه ماه رجب ..... راستی مگر ماه رجب به ما بیشتر توصیه شده که قدر بدانیم و روزه بگیریم یا به آنها؟ علی در کدام ماه متولد شده است. اصلا این ماه که ماه حضرت علی(ع) است....

با افسوس فراوان که آنچه ما باید به آن بیشتر اهمیت بدهیم دیگران اهمیت داده و از برکات آن استفاده کرده اند و ما در غم اول درجا می زنیم.....

برادرم چرا در صف درست نایستاده ای... اینجا که صف نانوایی نیست... صف اتوبوس هم ..... صف نماز است ..... جلوت خالی است چرا پر نمی کنی ...

 آیا؟ ...خلیلی می بینی؟