انار

انار

معرفی انار و دلمشغولیهای یک هموطن
انار

انار

معرفی انار و دلمشغولیهای یک هموطن

زمان

یا لامکان و زمان

گذر زمان دیدن ندارد که ما هر روز این تسبیح را ورانداز کنیم در دانه آنها

از دم دست گذرانده و نشستهگذز زمان چون آب در جوی

و شادی بی خود کنیم

ریز می‌شویم که درشتها را نبینبم

خواستگاه را مگذار آن را باید تفکر نمود

هوای شرجی همه نفسم را بریده،غمی سراسر تاریکی را در آسمان می‌بینم تنگ و ترش کرده،گذاری بسوی شدن نه نشستن

از برای بودن و نه بردن، بودن برای نشستن نه نشستن برای بودن و بردن

چه صدایی باید بلند کرد حالا که اینقدر ریسیدن طناب عمر کوتاه است

پاره کردن آنرا چرا؟

این سوالی سخت و دشوار در پیش روی ماست

چرا آنرا جواب نمی‌یابیم

می‌توان اندیشه‌ها را جمع نمود

اما باز بعید بنظر می‌آید که بتوان یافت

چون دست نایاب است که اینچنین باشد

بود که شد

و هست که باشد

هستی در شدن

و روشن برای حیات، زندگی برای تدام

زمان در گذر

برای ما که محصور در زمان هستیم

می‌شود گذر نمود از زمان

در زمان

آن زمان می‌آید

بی آنکه ما منتظرش باشیم

بهترین ها

سه پند لقمان به پسرشروزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!بهترین ها در درون ما هستند ما در خارج در پی آنها!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .

فدا

بنام یار

فدا می‌شویم در دل

ای دل غصه می‌خوری ما را

کسی نمی‌توان سر پوش نهاد بر حقیقت

حق بالاست دیده را بنمای بصیر

فضا را آلوده ننما

اینجا آبها صاف اندفدا شویم چون یخ برای نوشیدن

راهی مرو که برگشت نداشته باشیم

سری فاش نکن که عذر نتوان نمود

ما در راه ، بی راه چرا رهیده‌ای

مالی که نیست حلال، حلال نموده‌ای

نشسته‌ام در میان، کنار چرا زده‌ای

شاخص می‌نماید این کار، فرصت چرا سوخته‌ای

شمس اندر آسمان، چراغ چرا افروختن

می‌سازم کلبه‌ای پر از در دل

شادم که نیستم ابزار فراری

همت نموده، قدم نه بر دیدگان

روزی که نیست فدایی بر اقدام نهایی

شب گسترده چادر بر سر زمین

گسترده‌ام ماهی بر تنگ تاریک چادر

راهم دهید، نرم نرم اندر بیابان

فرضی که او را فروخته ، باران بهاری

نیست جان فشانی،زمستان سرد و کاری

باری‌است بر دوش، ننهاده در گاری

عمری فدا نمودیم، پیش از گذر سوختیم

محیط سبز نمودیم، سوختیم بی‌عاری

ارغوانم آنجاست

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد...
هرچه با من اینجاست ارغوانم آنجاست
رنگ رخ باخته است.
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.

امیر هوشنگ ابتهاج (ه ا سایه فروردین 1363

اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد.

ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید

ارغوان
پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی برین دره غم می‌گذرند؟

ارغوان
خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغه می‌آغازند،
جام گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر.
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند.

ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.

تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من.

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگست امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست،
از بهاران خبرم نیست،
آنچه میبینم دیوار است.
آه، این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر میکش از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند.
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است.
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است.

سپاس

  بسم الله 

سپاس خداوند را که به ما دستی توانا عطا فرمود که بتوانیم امور روزمره را خودمان به انجام رسانیم. و پایی سالم که بتوانیم بر آن بایستیم و راه برویم و در حرکت هیچ مشکلی نداشته باشیم. زبانی که با آن تکلم نماییم و مقصود و منظورمان به دیگران منتقل کنیم و چشمی که با آن ببینیم و راه را از چاه تشخیص دهیم و به انحراف نیفتیم. خداوند را شاکریم که به ما توان اندیشیدن بداد تا نیکو فکر کنیم و پلید نباشیم و از خدا سپاسگزاریم که عقلی عطا فرمود که بتوانیم خوب را از بد جدا نماییم. که اگر چنین باشد ما را شاکر نامند. دانستن بهتر از ندانستن و توان عمل به ز ناتوانی و شنیدن هزار بار بهتر از کری و نهفمی و درک مطلب نیکوتر از بی‌ادراکی و چه نیکو صفت که خوش خلق باشد و تو شاکر باش قادر متعال را.

کم مباد شکرت