انار

انار

معرفی انار و دلمشغولیهای یک هموطن
انار

انار

معرفی انار و دلمشغولیهای یک هموطن

حس ششم

بنام دارای بی همتا

 آن سال در هتل عراقی در مشهد ساکن بودیم با خانواده همسر و اقوام دیگر ایشان، آن سالها هتل عراقی برای خودش برو بیایی داشت، نه اینکه هتل باشد مثل یک مسافرخانه شاید هم یک کاروانسرا، در مقایسه با هتلهای کنونی کلمه کاروانسرا مصداق خوبی است چون زائرسراها هم امروزه بهتر هستند یا بهتر و تمیزتر اداره میشوند.

 البته امروزه خدا را شکر که از آن هتل اثری نیست هتلی که فقط یک اسم را یدک می‌کشید طرح توسعه حرم کلکش را کند آن سالها هم تنها حسنی که داشت نزدیکی به حرم رضوی بود، من که در آن زمانها به هتل دیگری سکونت نکرده بودم که ببینم همه آنها چنین بودند یا این اینچنین بود خیال نکنم بقیه هم چنین بودند!کمک از حس ششم

 در این هتل یک طبقه پنجم داشت آخرین طبقه که تعداد اتاقهایش کمتر بود و برای خودش بروبیایی جداگانه داشت و افراد خاصی در آن ساکن بودند البته از نوع منفی و خلاف از آنجا که حس ششم انسان گاهی که نباید خوب کار کند چنین است و گاه نیاز کم قدرت می‌شود، از رفت و آمدهای یکی از اهل طبقه فوق دانستم که آنجا چه می‌گذرد.

این افراد با مدیر( داخلی یا پذیرش کننده) ساخت و پاختهایی داشتند که از حرکات آنها می‌شد فهمید که این مدیران بهره بیشتری از جای دادن به این افراد می‌برند تا از مالک و ارباب.

در آن سال من سخت گرفتار دیسک کمر بودم و باید روی سطح صاف و سخت ،تخت می‌خوابیدم و بیشتر استراحت می‌کردم تا وَرجک وُرجک، لذا از تنبلی هم که داشتم و شرایط کاروانسرای موصوف که همیشه خالی از سرقت نبود، صبحها همراه همسفران برای نماز صبح گهگاه می‌رفتم بیشتر نمی‌رفتم.

همه به مدیران شیفت هتل اعتراض داشتند که ازشان دزدی شده ولی کسی جوابگو نبود و سعی می‌کردند مسئله را مخفی نگهدارند که دیگران توجه نکنند و بتوانند افراد خاص اهل طبقه پنجم بکارشان ادامه دهند!

آن روز طبق معمول همراهیان نیم‌ساعت قبل از اذان آماده رفتن می‌شدند و هنوز دقایقی از رفتن آنها نگذشته بود سرک کشیدن یک نفر آشنا را در عالم خواب و بیداری و تاریکی شب دیدم خیال کردم عموجان خانم است که عقب افتاده می‌خواهد اگر من بیدارم همراه برویم حرم، چون ما را خواب یافته پس رفت.

لحظاتی بعد که بلند شدم برای وضوع  شخصی ناآشنا وارد راهرو اختصاصی ما شد و چون با من روبرو شد سریع با حالتی که راه دستشوی‌ها را اشتباه آمده برگشته و وارد دستشویی شد و ما را از حس ششم که وقت بکاری گیری‌اش بود محروم کرد، آخر حس ششم اینجا باید به کمک می‌آمد.

 .... صداهایی از اتاق خانواده خانم به گوشم رسید همه چیز یکباره در ذهنم به هم پیوند خورد طبقه پنجم، سرک کشیدن آن نا‌اشنا، ورودی راهرو، دستشویی.... پس اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد!

 بلند شدم رفتم به اتاقشان گفتم حتماً دزدی شده در حالی که کیف خالی شده هنوز وسط اتاق بود همه چیز برایم روشن شد، گفتم ببینم از ما چی زدند دست کردم در جیب شلوارم که در جا کمدی بود کیفم نبود جیب دیگر را وارسی کردم این یکی خالی نشده بود. پس بله یکی را از دست داده بودم.

اشاره اینکه آن سالها بر خلاف اکنون که هیج کیف جیبی‌ای ندارم آن موقع دوتا کیف داشتم یکی مدارکم و کمی پول داشت و دیگری چک پولها و ... دزد فقط اولین جیب شلوار را خالی کرده بود و در عالم شتاب خود به دیگری از شانس ما سر نزده بود.

حدود بیست و پنج هزار تومانی برده بود برایم مهم نبود ای کاش مدارکم لااقل به هر طریقی بود بدستم می‌رسید که نرسید و نرسید،پولهای اصلی هنوز در جای خودش بود، تذکر آن سالها هنوز کارتهای بانکی و الکترونیکی موجود نبود لذا تنها راه مسافرت برداشتن پول نقد بود و چک پول معروف به سپه جک.

بر گشتم که بد خبری همراه با خوش خبری خود را برایشان بدهم قضایای اتفاق افتاده را برایشان مرور کردم و میزان پولهای سرقت شده؛ از مادر خانم هم حدود هفتاد هزار تومان زده شده بود، جالب این بود که در اتاقشان خواهر خانم‌ام که بچه بود می‌ماند که دزدی نشود گفتیم هیچ نفهمیدی گفت نه انگار در عالم خواب عمیقی بسر می برده،وقتی بخواهد اتفاقی بی‌افتد نه حس ششم کار می‌کند نه دیگر حواس پنجگانه!

هر چند پول دزدی امروزه پولی حساب نمی‌شود ولی آنروزها که حقوق من کمتر از نصف آن بود مبلغ زیادی به حساب می‌آمد.

در این حال مادر خانم‌ام سخنی گفت که هنوز آویزه گوشم است گفت با اینکه او پولها را برده ولی ما داریم و او ندارد. این سخن وقتی به سالهای بعد آن مراجعه شود معلوم می‌شود که درست است چرا که با این دزدی ما گدا نشدیم یعنی انگار که اتفاقی نیفتاده ولی دزده همان گدا مانده وامانده از زندگی است البته دزده را من شناختم و زندگی همراه با نکبت او را و معتاد بودنش و .... همه نشان می‌داد که او ندارد و ما داریم.

اگر چه دزده در هنگام دزدی خود را پولدار می‌بیند ولی بزودی چنان باد، همه دارایی‌اش از دست می‌رود و نفرینها می‌ماند برایش،تنها سرمایه دزدها همین نفرینهاست هرچند که مادر خانم‌ام او را لعن نکرد ولی دیگران چرا.

پ.ن: در سفر پول نقد زیاد بر ندارید، بقیه را بسپارید به حساب الکترونیکی.

نتیجه: دزدها از پول دزدی خیر نمی‌بینند و سرمایه آنها ماندگاری نفرینها و ... است

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 02:45 ب.ظ http://www.real-arsenal.blogsky.com

عکست خیلی تکراری خبرت اصلا جالب نبود اگر می خواهی خبرای جدید بخونی بیا وبلاگ ما

علی اکبری(آج) پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 12:56 ب.ظ http://ajanar.blogsky.com

حالا که اینطور شده
پس بی زحمت دفعه بعد بیا ببین که تکرای نیست



در ضمن این مطلب ناب نابه
به تو نیامده
فضولی

کجاش جالب نیست
اگر نبود که نمی‌نوشتم

نیما پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 04:03 ب.ظ http://www.real-arsenal.blogsky.com

انتقاد منو فرصتی بدان برای اصلاح خویش

تارا پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 06:05 ب.ظ

در وبلاگتو تخته کن مطالبتو به درد جوانان بالای 90 سال میخوره

علی اکبری(آج) شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 05:57 ب.ظ http://ajanar.blogsky.com

نیما جان
وقتی به وبت آمدم دیدم خیلی دست خالی‌تر از من هستی
پس شما
یک فکری به نوشته‌هایت بکن

در ضمن با دو اسم
مرا نرنجان
اینجا تخته نخواهد شد

چون خواننده زیاد داره به کوری چشم حسود

علی اکبری(آج) شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 05:58 ب.ظ http://ajcs.blogsky.com

تارا
ما برای همین قشر محترم می‌نویسیم
پس لزومی به بستن دربش نیست
از توصیه‌های متفکرانه‌ات هم ممنون

مواظب باش چشم نخوری

علی اکبری(آج) شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 06:00 ب.ظ http://ajanar.blogsky.com

نیما
مطالب من خبر نیست که ایراد گرفته‌ای

اول ببین من چی نوشته‌ام
بد پیشنهاد بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد