انار

انار

معرفی انار و دلمشغولیهای یک هموطن
انار

انار

معرفی انار و دلمشغولیهای یک هموطن

درجا

 بنام یزدان پاک

گهی اینجا، گهی آنجا، دیداری زود، ملاقاتی دور، کشیده و طویل، جمع شده همچون یخ بجای کم کردن حجم گسترش یافته و بزرگدر جا مانده

زمرمه‌ای چون جیغ جغد، از ویرانه‌های یک شهر قدیمی نزدیک آبادی‌مان

منصور شده از دست دزدان و راهزنان گریزپای سنگین در هم شده‌ای چون کلاف درهم پیچیده سردرگم ، پنهان شده در گون‌های پیر در بیابان دور دست، نزدیک کوه قاف

خواب و بیدار شده از بوی گزنه‌ی تند و تیز برگهای شب‌بو

روزی دیگر چون گرگی درنده افتاده در گله‌ی بزان بی‌چوپان، چسبیده به آغل میش‌هایی چون گاوهای شاخ بلند موی کوتاه دم دراز، سم پهن

گرفتار در صخره‌های پر از آب در دشتی پر از لاله‌های واژگون در دامنه‌ی کوه‌های دماوند، همچون پشم زده در حلاجی آقا نداف

مرکز چرخ را گرفته چونان طناب پیچیده دور گردن کرگدن گوش کوتاه ، دهانی چون غار، فراخ سر برزمین تنها نشسته در آنطرف جاده‌های تنهایی

بی‌آب پر از خارهای بران چون تیغی در دست میمون زشت،دم پرپشت در قلعه‌های بر بلندای کوه الوند چون قله شیرکوه

مانده در مرداب

درجا

چمپاتمه زده غمگین

در گل مانده

در جا

ظلمت

 بنام نور اول   

آنجا که شب چادر سیاه خود را سراسر گسترده و با بندی که بزودی پاره خواهد شد

روشنایی نور خورشید این چادر را پاره خواهد کردشب شکن شو با نور خویش

بدون هیچ تراجمی و افکاری که باید جمع گردد و بتواند این مفاهیم را درک کند

حسش نیست

انگار که توانی برای این درک نیست

خالی و پوچ

همچنان نیزه های براق

شکافنده و آزار دهنده هستند

و اگر نباشد چطور می توان بر سیاهی فائق آمد

در خیال خویش مشکل بتوان چنین آسان پیروز شد

بنظر ممکن نمی آید

ولی ناممکن هم نیست

حقیقت در باور است

و این باورها را باید کنار زد!

با تفکری دیگر

با روشی دیگر

روشنی می خواهد

تا بتوان نفوذ کرد

در عمق ظلمت

رهایی

بنام رهایی بخش یکتا

می‌دانستم که تو آزادی، رها شو از اینهمه در بندیاز هر غم و رنجی.

اما من گرفتار هزار اندیشه تاریک،

وای از آن همه ناپسندی و زشتی،

گویم چه بود که ما را بسر نیامد،

اما او را کمال آمد.

آیا او کامل گشته و ما همچنان ناقص.

رهایم کن ای فکر پلید.

ای دریای ظلمانی ای راه ناتمام .

وای از این همه بی‌وفایی.

بلایی را گرفته که رهاییاز آن بسیار سخت می‌نماید.

مگر نه؟

جواب آید که آهای مردمان نامردم.

ای نامحرمان حرامزاده فکریست که رهایم نمی‌کند.

باز آی رهایی به لانه‌ات،

به این آشیانه تنهایی.

همان مسکن اصلی.

رها شو از غم و رنج بسیار.

تنها شو.

بپر از دیوار جدایی ،

های ناآشنای دیرین.

رها شو از همه غمهای دنیا.

مهربانی

بسمه تعالی

در خاطرم نشسته، بهاری و سرسبز است.مهربان و بی ادعا

چون نسیمی روح نواز بر تمام وجودمان اثری مطلوب نهاده، خیره بر من و من مبهوت او؛ عجب هنگامه ای است, می دمد جانی تازه بر وجود مرده‌ام.

هیچ انکاری ندارم شرم از من فنا شده، باورم نیست اما یک حقیقت بر جانم دراویشی می کند آیا او باور دارد این واقعیت را؛ سراسیمه هستم!

دست و پا گم کرده ام, نمی دانم این دیگر چه راهی است.

در آغوشم گرفته چون پدری, نوازشم می کند چون مادر؛ احساس آرامش دارم چه ارزشمند است.

آزاد می بینم در امنیت هستم در پناه او٬او بسیار مهر دارد گرمی دستش و لطافت گفتارش و رفتارش چه مهربان است.

بی وفا

 بسمه تعالی 

 

گفت: می‌آیم، ولی نیامد.  

گفت: می‌روم، ولی نرفت.  

گفت: می‌شنوم، ولی نشنید. 

 گفت: می‌آورم، ولی نیاورد.  

گفت: می‌بینمت، ولی ندید.  گفت......ولی عمل نکرد......بی وفا

گفت: می‌شناسمت، ولی نشناخت.  

گفت: می‌خواهمت، ولی نخواست.  

گفت: درکت می‌کنم، ولی نفهمیدتم. 

 گفت: رحمت می‌کنم، ولی رحمم ننمود. 

 گفت: می‌رسانمت، ولی نرساند.  

گفت: قربانت می‌شوم ،ولی تقرب نجستتم.

گفت: عاشقتم، ولی عشقی نورزیدتم.  

گفت: تعلیمت می‌دهم ،ولی تعلیمی نداد.  

گفت: می‌رهانمت ،ولی نرهانیدتم.  

گفت: می‌سازمت، ولی نساختتم.  

گفت: می‌برمت ،ولی نبردتم.  

گفت: دادت گیرم از ظالمان ،ولی نگرفت دادی از ستمکاران زمان.  

گفت:  می‌فرستمت به بالاترین درجه، ولی نبر به آنچه که گفته بودتم.  

گفت: الان زمان وفای به عهد است، گفت الان وقت آن است که انجام دهم آنچه را که گفته‌ام . گفت ........

می‌بینم، می‌فهمم، بالا روم، پایین سرزنم. هست وعده‌ای و نیست عمل به وعده‌ها .